
قبل از اینکه راهی جبهه شود، رفت عکاسی و یک عکس انداخت با لب خندان. سفارش کرد اگر شهید شدم، این عکسم را بگذارید تا همه بفهمند من با رضایت خودم و لب خندان رفتم. از خانوادهاش هم خواست بعداز شهادتش گریه نکنند تا دشمن سوءاستفاده نکند.
مادر شهید علیرضا نوری تماموکمال به وصیت شهید شانزدهسالهاش عمل کرد. هنوز هم همان عکس با لب خندان را به همه نشان میدهد و با افتخار میگوید: با پای خودش و با خوشحالی رفت. عاشق رهبرش و گوش به فرمانش بود. خداراشکر که به راه راست رفت و عاقبت بهخیر شد.
صغریخانم درحالی نامه رضایت اعزام پسرش علیرضا به جبهه را امضا کرد که پسر بزرگ و همسرش نیز در رفتوآمد به جبهه بودند. نتیجه همین صبوریها و اعتقادات محکمش است که هنوز میگوید: باید میرفتند. اینها نمیرفتند چه کسی میخواست جلو دشمن انقلاب بایستد؟ خداراشکر.
شهید علیرضا نوری که خیابان محل سکونت مادرش در محله امامیه، شهیدنوری۹ به یاد او نامگذاری شده است، دوم اردیبهشت سال ۶۱ درحالیکه شانزدهسال بیشتر نداشت، با اصرار خودش راهی جبهه شد و ۲۱ روز بعد یعنی، ۲۳اردیبهشت۱۳۶۱ در عملیات بیتالمقدس در هفتکیلومتری شلمچه به شهادت رسید.
وقتی وارد خانه این مادر شهید میشویم، چنان صمیمانه به خوشامد ما میآید که انگار نوهاش را دیده است. مدام لبخند میزد. پذیرایی و تعارف میکند و با اینکه خودش سن و سالی دارد، حواسش به این است که ما راحت باشیم. بعد هم خیلی ساده و دلنشین شروع میکند به تعریف از پسر شهیدش؛ «خیلی دوست داشت برود جبهه، اما پدرش خدابیامرز میگفت باشد کمی بزرگتر شود.
حضرت امامخمینی (ره) گفته بودند با رضایت پدر و مادر میتوانند بیایند. بچه من هم گوش به فرمان رهبر بود و وقتی دید پدرش رضایت نمیدهد، نرفت. کمی بعد که جبهه با کمبود نیرو مواجه شد و اعلام کردند هرکس میتواند بیاید، آرام نگرفت. یک رضایتنامه آورد من برایش امضا کردم و راهی شد.»
صغریخانم میگوید: لباسهای جنگ، لباس نو نبود. آورد برایش شستم، اتو و آماده کردم. الهی بگردم؛ پوتینها برایش بزرگ بود. وقتی همه را پوشید، پرسید «بهم میآید؟» گفتم آره مامان جان، خیلی بهت میآید. نمیدانید چقدر خوشحال بود که دارد به جبهه میرود.
ازآنجاییکه آن زمان دشمنان بهمنظور تبلیغ علیه نظام، همهجا میگفتند جمهوری اسلامی دارد جوانان و نوجوانان را بهزور به جنگ میفرستد، علیرضا قبل از اینکه راهی جبهه شود به عکاسی رفته و عکسی با لب خندان گرفته است. بعد هم وصیت کرده اگر شهید شدم، همین عکسم را در مراسمم بگذارید.
مادر این شهید میگوید: علیرضا آنقدر دوست داشت شهید شود که عکسش را به همسایهمان نشان داده و گفته بود «به نظرتان به این عکس میآید که شهید شود؟» همسایهمان گفته بود «این چه حرفی است میزنی. مادرت نگران میشود؛ آرزوی دامادی تو را دارد.»، اما او گفته بود شهادت شیرین است و ناراحتی ندارد.
به گفته صغریخانم روزی که علیرضا و سایر رزمندگان را داشتند از جاده کلات که آن زمان در آن سکونت داشتند، راهی جبهه میکردند، حلقه یاسین آورده بودند و رزمندگان را به نیت اینکه سالم برگردند از آن رد میکردند، اما علیرضا از حلقه یاسین رد نشده و گفته بود من میخواهم شهید شوم.
او که خاطرات آن روز برایش زنده شده است، میگوید: با همان سن کم غیرتی بود. وقتی به بدرقهاش رفته بودیم، نگذاشت جلو برویم. از همان دور خداحافظی کرد و گفت «جلوتر نیایید؛ نامحرم زیاد است.»
مادر باز خندهای میکند و ادامه میدهد: همیشه نان زیاد میگرفت. باوجوداین میگفت مادر اگر بدون نان ماندید، یک وقت خودت یا مرجان (خواهر کوچکش) نروید در صف نانوایی.
علیرضا آنقدر دوست داشت شهید شود که عکسش را به همسایه نشان داده و گفته بود «به این عکس میآید که شهید شود؟»
دوم اردیبهشت علیرضا راهی جبهه شد. ۲۳ اردیبهشت هم هنگام پیشروی به عراق از سمت شلمچه به شهادت رسید. همرزمانش برای مادرش تعریف کردهاند که شجاع و نترس بوده. درگیریهای آن زمان بین ایران و عراق در شلمچه، سه ماه طول میکشد و مردادماه ایرانیها موفق میشوند جلو بروند و پیکر شهدا را بردارند.
مادر شهید نوری تعریف میکند: در پیشروی به عراق، رزمندگان احتمال داده بودند که علیرضا شهید شده باشد ولی قطعی نبود و نمیتوانستند بروند پیکرها را بیاورند. بعد که نیروهای ایران پیشروی کردند و پیکر شهدا را آوردند، از ما خواستند برویم شناسایی کنیم.
مادر صبورانه از روزی یاد میکند که در سردخانه پیکر پسرش را دیده است؛ «سرش کنارش افتاده و گوشتش خشک شده بود. بعد از سه ماه چه میماند مادر! استخوانش را آورده بودند. لباسهایش هم روی قفسه سینهاش جمع شده بود.»
صغریخانم هنوز هم دلنازک است؛ یکباره با چهره مهربانش بهسمت من برمیگردد و میگوید: مادر یک وقت با تعریفکردن اینها ناراحتت نکنم. ببخشید.
بعد هم برای اینکه حرف را عوض کند، میرود از سه ماه انتظارش تعریف میکند: از وقتی فهمیدیم احتمال شهادتش هست، مدام چشمانتظار خبر بودیم. هر موتوری که پشت در توقف میکرد یا هرکس زنگ خانه را میزد، میگفتم حتما خبری از علیرضا آورده. چادرم را در حیاط گذاشته بودم که معطل پیداکردنش نشوم. بالاخره هم خبری از علیرضا آوردند.
۱۴مرداد یک ماشین از برادران سپاه پشت خانه ایستاده بود. این پا و آن پا میکردند. پرسیدم خبری دارند. چیزی نگفتند. گفتم «ملاحظه نکنید؛ من میدانم کسی که به جبهه میرود، یا شهید میشود یا اسیر یا جانباز، بگویید پسرم چه شده.» آنجا گفتند شهید شده. رفتیم پیکرش را شناسایی کردیم و ۱۵مرداد برایش مراسم گرفتیم. همان عکسی که خودش برای تعزیهاش گرفته بود، سر خاکش گذاشتیم.
صغریخانم همانطورکه با خوشرویی چای و میوه را تعارفمان میکند، میرود پوشهای که حاوی نامهها، وصیتنامه و عکسهای علیرضاست برایمان میآورد.
در بخشهایی از وصیتنامه او اینگونه نوشته شده است: «رزمندگان اسلام با جان و دل در جبهههای حق علیه باطل میجنگند. پدرم در راه خدا اسماعیلهای خود را آماده کن. مبادا اگر فرزندت در راه خدا شهید شد، غمی بر چهره مردانهات بنشیند. شاد باش و بدان که شهادت اعضای خانوادهات مایه سربلندی توست... برادرانم مبادا بگذارید اسلحه من و دیگر مجاهدان بر زمین بماند...»
همینطور که پوشه را ورق میزنم و به عکسهای علیرضا میرسم، لبخند همیشگی مادر تبدیل به خنده میشود و با تأکید میگوید: عکسهایش هم هست. نگاهش کن. قد کشید. بلند شد. خوشگل شد. نمیدانم؛ شاید به چشم من اینطور بود؛ و باز میخندد.
مادر تعریف میکند: میآمد روی زانوهایم مینشست. هنوز ریش نداشت. صورتش را به صورتم میکشید. عکسهایش را که نگاه میکنم نرمی صورتش را حس میکنم. خودش یک ضبط صوت با چوب درست کرده بود. در آن نوار که میگذاشت، میچرخید و صدا پخش میکرد.
صغریخانم زل میزند به عکس علیرضا و میگوید: از خیلی اتفاقها جان سالم به در برد. زمانیکه در روستا و بدون یخچال و کولر و... زندگی میکردیم، عفونت شدید روده گرفت، اما عمرش به دنیا بود. یک بار هم سوار بر موتور با ماشین تصادف کرده بود. آنجا هم خدا خواست زنده بماند. قسمتش شهادت بود. خدا را شکر. وقتی دفنش کردند، گفتم خدایا امانت خودت بود. راضیام به رضای تو.
مادر مطلب دیگری یادش آمده؛ «قبل رفتنش به جبهه، یک درخت آورد جلو خانهمان که آن زمان در حجت ۴ بود، کاشت. میگفت برای هر شهید باید یک درخت کاشته شود. او رفت و شهید شد و به جایش آن درخت قد کشید. تا وقتی آنجا بودیم، درختش را آب میدادم. نمیدانم هنوز آن درخت هست یا نه. کاش سبز باشد و سایهای برای رهگذران.»
او ادامه میدهد: در خانه خوشاخلاق بود. شوخیهای بامزهای میکرد. وضو که میگرفت، میرفت صورتش را با چادر خواهرش خشک میکرد. مرجان هم حساس بود و جیغش بلند میشد. همه را میخنداند با این کارهایش.
قبل رفتنش به جبهه، یک درخت آورد جلو خانهمان و کاشت. میگفت برای هر شهید باید یک درخت کاشته شود. او شهید شد و آن درخت قد کشید
علیرضا با همان سن کم سر کار میرفته تا کمک خرج خانواده باشد. او بنایی، جوشکاری، خیاطی، صافکاری اتومبیل و... را تجربه کرده است. مادر این شهید تعریف میکند: یک بار که از بنّایی برگشته بود، پدرش گفت «بابا، کار نکن برای تو زود است. نگاه کن دستانت چطور شده.» ولی او گفت «بابا نانآوردن و نانخوردن با این دستها لذت دارد.»
کنار عکسهای علیرضا عکسهای جوان خندهروی دیگری هست که پاپیون مشکی کنار قاب عکس، حکایت از فوت او دارد. صغریخانم میگوید: حمیدرضا برادر کوچک علیرضا بود. رئیس بانک بود. ۴۶سال بیشتر نداشت که در سالن فوتبال سکته کرد و من و زن و بچهاش را گذاشت و رفت.
همسر صغریخانم ۲۱سال پیش دراثر بیماری قلبی فوت کرده است. این مادر شهید بدون اینکه گلایهای از این فراقهای نفسگیر کند، از پسرش محمدعلی یاد میکند: اول محمدعلی به دنیا آمد، بعد علیرضا.
محمدعلی از اول تا آخر جنگ مدام جبهه میرفت. یک ماه بعد از آتشبس آمد. اطرافیان فکر میکردند اگر داماد شود، دیگر به جبهه نمیرود یا کمتر میرود، اما موقع ازدواج هم با همسرش شرط گذاشت که جبههاش را میرود و ممکن است شهید، اسیر یا جانباز شود. همسرش هم قبول کرد.
او ادامه میدهد: خود محمدعلی هیچچیز از فعالیتهایش در جنگ تعریف نمیکرد، اما دوستانش برایم میگفتند که خیلی فعال است. برای خیلی از عملیاتها در کردستان، اهواز، دزفول و... مهمات برده بود. الان هم مثل همان موقع کمحرف است.
صغریخانم با اینکه خودش مادر شهید است، دوست داشته کاری برای خانواده شهدا انجام دهد. او حدود پانزدهسال بهصورت افتخاری با بنیاد شهید همکاری میکرده و به دیدار خانواده شهدا میرفته است.
میگوید: مدتی بود که روزی به پنجششدیدار میرفتیم. اگر میدیدم مادری دلتنگ و بیتاب شهیدش است، سعی میکردم دلداریاش بدهم. یک لوح تقدیر هم از بنیاد شهید دارم.
صغریخانم در پایان گفتوگو یک خواسته دارد و خیلی با ملاحظه آن را اینطور مطرح میکند: من تا حالا هیچ خواستهای برای خودم از هیچجا حتی بنیاد شهید نداشتهام. هر بار گفتند چه میخواهید، گفتهام هیچ. بچهام را برای رضای خدا دادم و با دنیا معامله نمیکنم. فقط شما اگر برایتان مقدور است، از شهرداری بخواهید دو تا صندلی درکنار خانهمان که مجاور پارک است، بگذارند.
از وقتی پارک احداث شده خیلی خوب شده. خدا خیرشان بدهد. دعایشان میکنم. خیلی زحمت کشیدند، ولی این طرف صندلی ندارد. دو تا همسایه پیر داریم. میبینم به دیوار یا ماشینهای پارکشده تکیه میدهند. در سنوسال زیاد هم که روی زمین نمیتوانند بنشینند. برای خودم نمیخواهم؛ اگر امکانش هست برای راحتی همسایههایمان این صندلیها را بگذارند.
* این گزارش چهارشنبه ۳ اردیبهشتماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۱۳ شهرآرامحله منطقه ۹ و ۱۰ چاپ شده است.